محل تبلیغات شما



می‌دانی، امروز به این فکر می کردم که اگر مجدداً آدم هایی را که سالها پیش ملاقات کردم و برچسب دوست داشتنی را رویشان چسباندم، امروز ملاقات کنم بازهم همان برچسب را برمی دارم و روی تک تک سلول های پوست‌شان می چسبانم؟ اصلا برعکس. آن هایی که چنگی به دل نمی زدند از کجا معلوم یک پله بالاتر نرفته باشند؟ چه انتظار بیجایی! مگر اشیا ثابت می مانند که آدم ها ثابت بمانند؟ حتی اگر مجسمه هم باشند ترک می خورند، رنگ می بازند، بخشی از پیکرشان تخریب می شود. شاید هم کسی سر برسد و ناغافل کوبیده و از نو بسازدشان! آنوقت باید مثل یک دیوانه از دیگر عابران بپرسی: آقا!خانم! قبلاً اینجا یک مجسمه دوست داشتنی نبود؟» کسی چه می داند؟ سپس ناگهان، به این نتیجه انکار نشدنی رسیدم که آدم ها و فصل های زندگی شان همه چیز را تعیین می کنند. مثل بیشمار فیلمی که قسمت اولشان با قسمت های دوم و سوم تفاوت فاحشی دارد، و همه ترجیح می دهند قصه در همان فصل اول باقی بماند.


ما قلابی ترین نسل تاریخیم. هیچگاه مبهم تر از اینی که هستیم، نبوده ایم. همه چیز را از مراجعی یاد گرفته ایم که خودشان هم کپی های دست چندمی از یک زندگی اصیل و غریزی بوده اند. مثلا همین استکان چای یا قهوه را در دست گرفتن و قدم زدن در اتاق و از پنجره به افق نگریستن را در نظر بگیرید. چیست؟ همه اش تقلید از سینماست. ژست هایی که طبق کلیشه های پذیرفته شده زیبایند. جذابند. کجا بشرِ دوپای دویست سال پیش شرقی تصمیم می گرفته، نوشیدنی داغش را اینگونه بنوشد؟!
این برای مُشت تا نمونه ی خروار درآید.


بچه که بودم یه چیزی همش تو مغزم بود، این بود که، چطوری بگم، هیچی در واقع هیچ حرکت فیزیکی به هیچ جا نمی رسه. ینی زمین داره دور خورشید با اون سرعت حرکت میکنه ولی تهش هیچ جا نرفته. بابام رفته سر کار بعد برمیگرده ولی هیچ جا نرفته، هیچ جا نرسیده. حتی یکی که از ایران بره امریکا باز هیچ جا نرفته. تو کره زمینه، یا حتی یکی که میره ماه و مریخ، باز تو کهکشانه.یعنی کلا رسیدن معنی نداشت برام. رسیدن نداشتیم. بعد هنگ میکردم میرفتم با مورچه ها بازی می کردم. بچگی من کلا تو همین خلاصه میشد. یا مدرسه بودم، یا پینگ پنگبازی می کردم، یا کنار مورچه ها نشسته بودم. یهو چن ساعت کنارشون بودم. 
مُردن؟ آره. اون رسیدن میشد. وقتی بابا بزرگم  فوت کرد، حس کردم رسیده.


منتظرست. کنارش می روم و سلامی می کنم. با نگاه هایی خیره و خیس از اشک، صرفا سری تکان می دهد. می دانم منتظر کیست. قبلا یک بار گفته بود که این وقت هایی را که اینگونه می نشیند و انتظارش را می کشد، این علافی را، از هر چیز دیگر بیشتر دوست دارد. گویی یک روحیه ی مازوخیستی همراهش است. 
از او می پرسم وقت هایی که می زنی به سیم آخر چه شکلی می شوی؟ چه کارهایی ممکن است از دستت بربیاید که به عقل من و امثال من نمی رسد؟
می گوید ممکن است بروم کله ی اولین آدمی را که در خیابان می بینم و از قیافه اش خوشم نمی آید لَت و پار کنم.
بلند می شود که برود. لابد خسته شده. معمولا بیشتر اینها صبر می کرد. بی آنکه در چشمهایم نگاهی بیندازد، نگاهی که فی المثل از سر ضعف باشد یا از یأس، زیر لب زمزمه می کند برمی گردد. بالاخره برمی گردد.
او پیرمرد سرگردانی است که دنبال معشوقه ی دوران نوجوانی اش خیابان ها را متر می کند. هنوز عاشقش است.
آدم نمی داند دلش برای او بسوزد یا برای خودش.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دختــــــــــر هابیل oloom nohom