محل تبلیغات شما

منتظرست. کنارش می روم و سلامی می کنم. با نگاه هایی خیره و خیس از اشک، صرفا سری تکان می دهد. می دانم منتظر کیست. قبلا یک بار گفته بود که این وقت هایی را که اینگونه می نشیند و انتظارش را می کشد، این علافی را، از هر چیز دیگر بیشتر دوست دارد. گویی یک روحیه ی مازوخیستی همراهش است. 
از او می پرسم وقت هایی که می زنی به سیم آخر چه شکلی می شوی؟ چه کارهایی ممکن است از دستت بربیاید که به عقل من و امثال من نمی رسد؟
می گوید ممکن است بروم کله ی اولین آدمی را که در خیابان می بینم و از قیافه اش خوشم نمی آید لَت و پار کنم.
بلند می شود که برود. لابد خسته شده. معمولا بیشتر اینها صبر می کرد. بی آنکه در چشمهایم نگاهی بیندازد، نگاهی که فی المثل از سر ضعف باشد یا از یأس، زیر لب زمزمه می کند برمی گردد. بالاخره برمی گردد.
او پیرمرد سرگردانی است که دنبال معشوقه ی دوران نوجوانی اش خیابان ها را متر می کند. هنوز عاشقش است.
آدم نمی داند دلش برای او بسوزد یا برای خودش.

پس از تماشای فیلم ال کامینو :)

پنجره،باران،چای،یک بعد از ظهر

ابزورد،در جهان کودکی خودم

ی ,هایی ,نمی ,اش ,کند ,برمی ,ممکن است ,برمی گردد ,وقت هایی ,را که ,می کند

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها