محل تبلیغات شما

بچه که بودم یه چیزی همش تو مغزم بود، این بود که، چطوری بگم، هیچی در واقع هیچ حرکت فیزیکی به هیچ جا نمی رسه. ینی زمین داره دور خورشید با اون سرعت حرکت میکنه ولی تهش هیچ جا نرفته. بابام رفته سر کار بعد برمیگرده ولی هیچ جا نرفته، هیچ جا نرسیده. حتی یکی که از ایران بره امریکا باز هیچ جا نرفته. تو کره زمینه، یا حتی یکی که میره ماه و مریخ، باز تو کهکشانه.یعنی کلا رسیدن معنی نداشت برام. رسیدن نداشتیم. بعد هنگ میکردم میرفتم با مورچه ها بازی می کردم. بچگی من کلا تو همین خلاصه میشد. یا مدرسه بودم، یا پینگ پنگبازی می کردم، یا کنار مورچه ها نشسته بودم. یهو چن ساعت کنارشون بودم. 
مُردن؟ آره. اون رسیدن میشد. وقتی بابا بزرگم  فوت کرد، حس کردم رسیده.

پس از تماشای فیلم ال کامینو :)

پنجره،باران،چای،یک بعد از ظهر

ابزورد،در جهان کودکی خودم

جا ,تو ,ولی ,ها ,میشد ,اون ,هیچ جا ,مورچه ها ,جا نرفته ,یکی که ,حتی یکی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها